من با لباس راحتی و موهای شانه نزده و پاهای برهنه ی در حال یخ زدن از سرمای شبنم روی علف ها آنجا ایستاده بودم و دلم می خواست زیر گریه بزنم؛ مدام حس های عجیب و ناراحت کننده ای بر من غالب می شد. دلم می خواست دراز بکشم و روی علف ها مشت بکوبم؛ دلم می خواست در تعامل با ال حسابی کنترلم را از دست بدهم، هرچند می دانستم کنترلم را از دست داده بودم.
گفتم: «من فکر می کردم تنها اینجا میای.»
با ملایمت گفت: «آه، حق با توئه. اما برت خیلی خوبه.»
با داد گفتم: «اما اون همه چیز رو عوض می کنه.»
جفرز خیلی سخت است تا بتوانم احساس نزدیکی ام به ال را از همان اولین صحبتمان به شما انتقال بدهم، انگار خواهر و برادر بودیم؛ تقریباً ریشه ی مشترکی داشتیم. دلم می خواست جلوی او گریه کنم، گویا تمام عمرم تا آن لحظه خودم را کنترل کرده بودم و همه چیز را درون خودم ریخته بودم، حالا این بخشی از حس شناخت انکارناپذیری بود. مانند تمام برخوردهایم با ال، آن لحظه حس می کردم هیچ جذابیتی نداشتم و این احساس بسیار مهمی برای من بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.