– «نه آدام. صادقانه بگم وقتی باهات هماهنگ کردم که به اینجا بیاییم، هدفم فقط این بود که دل اونو به دست بیارم.» همچنان سکوت کرد. «اما حقیقت اینه که از وقتی اومدیم، دارم با چشم های خودم می بینم که ویلیام چقدر دوست داره تو در زندگی اش باشی. از تو برای خودش بت ساخته؛ و هرچقدر هم که گفتن این حرف برام سخته ولی به نظرم حق با مادرم بود. ویلیام نیاز داره به تو. خیلی بیشتر از اینی که هستی.»
نگاهی به دستانم کردم و سپس ادامه دادم. «من می دونم که تو هیچ وقت به بریتانیا برنمی گردی. می دونم که خونه ات اینجاست ولی… شاید اگه به این فکر کنی که بیشتر به دیدن ویلیام بیای یا ویلیام بیاد پیش تو یا…»
– «البته که همین طوره. حتما این کارو می کنیم.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.