بخشی از کتاب افکار دو نیمه شب
«روزی میرسد که دیگر چشمانتظار غریبهها نیستی. روی تخت سردی که افکار شوم در سرت جولان میدهند دراز نمیکشی و در آپارتمان خالیات برای خودت تنهایی سفارش پیتزا نمیدهی یک روز آدم زندگیات را پیدا خواهی کرد انسانی که در این جهان فقط برای تو کنار گذاشته شده، کسی که درد قلبت را تسکین داده و به تو یادآوری میکند به چه دلیلی اینجا هستی چرا هیچکدام از روابط قبلی به جایی نرسید چرا باید اندوه و غمهای بسیار را تحمل میکردی وتو برای تمام آن رنجها سپاسگزار خواهی بود؛ زیرا تمام آن اندوهها، این خوشبختی را برای تو به ارمغان آوردهاند به چشمان کسی که دوست داری نگاه میکنی و احساسی خواهی داشت که با هیچ فرد دیگری تجربه نکردهای. به چشمانش نگاه میکنی و میفهمی که این چشمها تنها چشمانیست که برای باقی زندگی قرار است نگاه کنی.
دیگر احساس تنهایی نخواهی کرد.
روزهایی بودهاند که حملات عصبی به من دست میداد به حدی که نمیتوانستم بهراحتی نفس بکشم یا چیزی را ببینم. تنها چیزی که به آن فکر میکردم این بود که هیچکسی مرا آن گونه که میخواهم، نمیبیند. نمیتوانستم این فکر که ممکن است هرگز کسی را برای دوستداشتن یا درمیانگذاشتن آرزوهایم نداشته باشم از سرم بیرون. کنم میترسیدم از اینکه زندگیام همان گونهای که در دوران دبیرستان بود ادامه پیدا کند، زمانی بود که دیده میشدم؛ اما برای هیچ فردی کافی نبودم تا وقتش را صرف من کند. این افکار آنقدر در ذهنم بود که باور کرده بودم دوستداشتنی نیستم.
اما وقتی تو آمدی و متوجه شدی من آن آدمـی نیستم که فکری کردم دیگران میخواهند و خود واقعی مرا شناختی، در کنارم ماندی و هرگز پشتم را خالی نکردی.
تو مرهمی بر تمام زخمهایم زدی و باعث قطع افکاری شدی که قلبم را جریحهدار کرده بودند تمام زخمهایم را درمان کردی بر بزرگترین ترسم غلبه کردی حالا هر بار که به تو نگاه میکنم دختر بیچارهای را به یاد میآورم که کاملاً اشتباه فکر میکرد.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.