لی گفت: «دنیایی از فرصت و موقعیت در انتظار ماست. من مدام از پدرم می خوام از طرح ما حمایت کنه، اما اون می گه، اگه من نتونم چیزی را لمس کنم، بپیچونمش، یا بخورمش، پس اون چیز واقعی نیست»
لی آهی کشید و بعد با لبخند گفت: «هی، داستان دیشب رو براتون تعریف کردم؟» او شروع کرد به حرف زدن در مورد کلاب جدیدی که دوست دخترش را به آنجا برده بود. تمام پرسنل آنجا، گریم های پر زرق و برق داشتند، نوشیدنی ها در پیاله های بزرگی از جنس یخ سرو می شد، ژوفنگ در حالیکه حواسش جای دیگری بود، برای اینکه خودش را هم به لی نشان دهد مدام سر تکان می داد. او احساس می کرد که عصبی شده است و وقتی بالاخره شروع به حرف زدن کرد، صدایش گرفته و عجیب به نظر می رسید. ناگهان گفت: «لی، میتونی یکم پول بهم قرض بدی!» لی ابروهایش را بالا انداخت، ژوفنگ سراسیمه ادامه داد: «پول زیادی نمی خوام، فقط هزار ین، می خوام از سهام هایی که گفتی بخرم» و وقتی لی دوستانه به پشتش زد، لبخند زد. لی گفت: «من هرکاری به خاطر تو می کنم برادر، فکر نمی کردم جرات این کار رو داشته باشی». لی همیشه از ژوفنگ شجاع تر بود، حتی قبل از پولدار شدن پدرش او سر کلاس به دخترها تف می کرد، در سلف سرویس همیشه بیشتر از سهمش غذا برمی داشت، با معلم ها جر و بحث می کرد، در حالیکه ژوفنگ فقط نگاه می کرد و در دل به جرئت و جسارت او حسادت می کرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.