سه نفری به طرف جاده اصلی، که شهرک ما را به بقیه قسمت های گریتن متصل می کرد، به راه افتادیم. هوا خیلی دم کرده و گرم بود. آسمان هم غبارآلود و پر از حشرات ریز و درشت بود. آهن های پل هوایی ای که داشتیم از رویش رد می شدیم تا به ایستگاه کثیف آن طرف خیابان برسیم، زیر پاهایمان تلق تلوق می کرد. از آن بالا، ون های مسافربری و ماشین های نیمه بارکش، بی اعتنا، از کنار همدیگر عبور می کردند. در شهر ما، زیاد ترافیک نمی شد. به رغم اینکه در حومه گریتن بود، اما به ندرت موقعیتمان را روی نقشه نشان می دادند. حتی اسمش «گریتن وود» بیشتر یادآور جنگل های اطراف بود تا مکانی برای زندگی.
بالاخره سر و کله اتوبوسی پیدا شد.
مادرم پرسید: «بلیت دارین؟»
هر دو سرمان را تکان دادیم. چشمانم را به سمت جیمز چرخاندم و به هم لبخند زدیم. در اتوبوس بچه های خوبی بودیم. بعد از آنکه فهمیدیم مدرسه کوچکی که در آن ثبت نام کرده بودیم در حال تعطیل شدن است، به گریتن پارک رفتیم و آنجا ثبت نام کردیم. اما وقتی جیمز موضوع را فهمید، از اینکه بخواهد به مدرسه جدید برود کمی ترسیده بود. به همین دلیل، مادرم می خواست او را با مدرسه آشنا کند که دیگر خجالت نکشد و ترسش بریزد. من هم به خاطر این موضوع، خوشحال بودم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.